پا: پر و پام نجس شده، پیش آمد: خوب پر و پائی برای فلان افتاده است. چنین پر و پائی برای هیچکس نیفتاده، بنیان محکم. اساس استوار: گفته های او پر و پائی ندارد. - از پر و پا افتادن، آمد و رفت قطع شدن: آخر شب مردم که از پر و پا افتادند مطالعه بهتر می توان کرد. - ، سکوت و آرامش یافتن. - ، بیطاقت شدن. رجوع به پر و پای و رجوع به پا و پر شود
پا: پر و پام نجس شده، پیش آمد: خوب پر و پائی برای فلان افتاده است. چنین پر و پائی برای هیچکس نیفتاده، بنیان محکم. اساس استوار: گفته های او پر و پائی ندارد. - از پر و پا افتادن، آمد و رفت قطع شدن: آخر شب مردم که از پر و پا افتادند مطالعه بهتر می توان کرد. - ، سکوت و آرامش یافتن. - ، بیطاقت شدن. رجوع به پر و پای و رجوع به پا و پر شود
خواهش، چون لفظ سر بمعنی میل و خواهش است. (غیاث). خواهش، چه لفظ سر بمعنی میل و خواهش است و با لفظ افتادن و بسامان شدن مستعمل است. (آنندراج) ، کار. (غیاث). معامله و کار. (آنندراج). کار. علاقه. ارتباط: مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز. عمارۀ مروزی. خداوند ما باد پیروزگر سر و کار او با پرندین بری. منوچهری. و با عاجزی چون عبداﷲ قراتکین سر و کار داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سر و کار نبوده است او را با ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم. سوزنی. نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر احسن اﷲ جزاک اینت برونق سر و کار. سیفی نیشابوری. مغی را که با من سر و کار بود نکوروی و هم حجره و یار بود. سعدی. گر بگویم که مرا باتو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست. سعدی. مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار. شیخ محمود شبستری. با هر ستاره ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو. حافظ. ، حکم. داوری: چو رفتی سر و کار با ایزد است اگر نیک باشدت کار ار بد است. فردوسی. ، عاقبت. فرجام. پایان: کسی جز من گر این شربت چشیدی سر و کارش به رسوایی کشیدی. نظامی
خواهش، چون لفظ سر بمعنی میل و خواهش است. (غیاث). خواهش، چه لفظ سر بمعنی میل و خواهش است و با لفظ افتادن و بسامان شدن مستعمل است. (آنندراج) ، کار. (غیاث). معامله و کار. (آنندراج). کار. علاقه. ارتباط: مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز. عمارۀ مروزی. خداوند ما باد پیروزگر سر و کار او با پرندین بری. منوچهری. و با عاجزی چون عبداﷲ قراتکین سر و کار داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سر و کار نبوده است او را با ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم. سوزنی. نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر احسن اﷲ جزاک اینت برونق سر و کار. سیفی نیشابوری. مغی را که با من سر و کار بود نکوروی و هم حجره و یار بود. سعدی. گر بگویم که مرا باتو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست. سعدی. مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار. شیخ محمود شبستری. با هر ستاره ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو. حافظ. ، حکم. داوری: چو رفتی سر و کار با ایزد است اگر نیک باشدت کار ار بد است. فردوسی. ، عاقبت. فرجام. پایان: کسی جز من گر این شربت چشیدی سر و کارش به رسوایی کشیدی. نظامی
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
پای و پر. تاب و طاقت و قدرت و توانائی. (برهان) : که کاوس بی فر و بی پر و پای نشسته ست بر تخت بی رهنمای. فردوسی. و در فرهنگها این شعر را نیز به فردوسی نسبت کرده اند: چو این گون هنرها بجای آورد دلاور شود پرّ و پای آورد. فردوسی
پای و پر. تاب و طاقت و قدرت و توانائی. (برهان) : که کاوس بی فر و بی پر و پای نشسته ست بر تخت بی رهنمای. فردوسی. و در فرهنگها این شعر را نیز به فردوسی نسبت کرده اند: چو این گون هنرها بجای آورد دلاور شود پرّ و پای آورد. فردوسی